قطره شانزدهم

میدونم زیاد خوب نیست، اما تقریباً چند ساله دیگه یادم نمیاد، یعنی نمیدونم دلم میخواست با چه جور آدمی زندگی کنم. خودم هم میدونم که یه علتش اینه که مدام سعی کردم به نصیحت بقیه گوش کنم و هی به خودم گفتم نباید دنبال ایده آل باشم و باید هر کسی رو هر طور که هست قبول کنم. و حالا از تک تک سلولهای خودم هم حالم به هم میخوره که توی تمام زندگیم همچین حماقتی رو درمورد همه چی تکرار کردم.

هر چی بیشتر میگذره اراده ام ضعیف تر میشه. یه زمانی پشتکار و ارداه ام مشهور بود. اما حالا 180 درجه تغییر کرده ام. یه دلیلش هم اینه که دیگه مثل قبل انگیزه ندارم. برای خیلی چیزها انگیزه ای ندارم.

اهمیت آدمهای دور و برم مدام داره برام کمتر میشه. هر روز بیشتر از روز قبل برام بی ارزش تر میشن. در مورد وسایلم و بقیه چیزها هم همینطوره.

دل کندن از یه چیزهایی برام راحت نبود یه زمانی. الان راحت شده و دلیلش اینه که دیگه هیچ حسی از دوست داشتن ندارم. توی این دوماهی که مجبور شدم تمام اون چیزهایی که توی این سالها – هر کدوم به یه شکل و به دلیلی - به دستم رسیده بودن زیر و رو کنم، مثل اونهایی که میدونن فقط چند ساعت یا چند دقیقه بیشتر زنده نیستن و به اجبار از همه چی میگذرن – یا تظاهر میکنن که گذشتن – شدم. یعنی دیگه واقعاً باور کردم که این طوری شده ام.

اصلاً نمیتونم بفهمم از زندگی چی میخوام و چی باید بخوام. قبلاً اینطوری نبودم. اما توی این دو سال آخر سرعتم خیلی زیاد شد و سریع رسیدم به این جایی که الان هستم و عین یه بادکنک دارم به اینطورف و اونطرف میخورم. روزمره – که نه ،بهتره بگم دقیقه ای – زندگی میکنم. به تنها چیزی که اصلاً نمیتونم فکر کنم چند سال دیگه ست.

حتی درمورد غذاهایی که دوست داشتم هم دیگه اون حس خوب سابق رو ندارم. میدونم شاید سخت باشه باورش ،اما حتی طعم خیلی از چیزهایی رو که میخورم رو هم احساس نمیکنم. نمیتونم تشخیص بدم توش چی هست و چه نظری نسبت بهش دارم.